محل تبلیغات شما



سه‌شنبه صبح، من و دوستم در خیابان انقلاب، در‌به‌در دنبال دیوان مسعود سعد سلمان چاپ آقای مهیار بودیم. در آن گیرودار از جلوی فروشگاه صوتی و تصویری نوید گذشتیم. در آن لحظه چشمانم از شوق دیدن یک دی‌وی‌دی از حدقه بیرون زد. دی‌وی‌دی مستند چاووش از درآمد تا فرود. البته در کنار آن، دی‌وی‌دی سریال مدار صفر درجه را هم دیدم. الحمدلله کارم به کام شد. دلم می‌خواست برای لحظه‌ای همه ناشنوا و نابینا شوند تا من از سر شوق عربده بکشم و جامه بِدرم و سر به بیابان گذارم. با کله وارد مغازه کوچک نوید شدم. صاحب مغازه گفت: چیزی می‌خواستین؟ 
انگشت مبارک را از روی شیشه ویترین، روی دی‌وی‌دی چاووش گذاشتم. فروشنده در طرفة‌العینی آوردش. پولش را حساب کردم و از فروشنده پرسیدم: این دی‌وی‌دی سریالا چنده؟
فروشنده شروع کرد به توضیح دادن. اما چون حوصله شنیدن حرف‌های مربوط به قیمت‌گذاری و نشر را نداشتم، جفت‌پا پریدم وسط حرفش و گفتم: منظورم از سریال، مدار صفر درجه‌س. چنده؟
بنده خدا چهار‌پایه گذاشت و از قفسه بالای مغازه، مجموعه محبوبم را آورد. پول آن را هم پرداختم و بیرون آمدم. حالا که به مرادم رسیده بودم و خرم از پل گذشته بود، فهمیدم که دوستم را جلوی مغازه کاشته بودم و اصلا حواسم نبود. از او عذر‌خواهی کردم و با هم به جستجوی دیوان مسعود سعد رفتیم.
امشب مستند چاووش از درآمد تا فرود رو برای پدرم گذاشتم و دوتایی با هم تماشا کردیم. به همسایه‌ها هم رحم نکردیم و صدا را حسابی زیاد کردیم. مادرم که از صدای زیاد تلویزیون ناراضی بود، نزدیک ما ایستاد تا به ما تذکر بدهد. اما در همان ابتدا، چهره محمد‌رضا شجریان و حسین علیزاده را روی صفحه تلویزیون دید. فهمید که اگر چیزی بگوید، ما محل نمی‌گذاریم و حتی ممکن است صدا را بیش‌تر کنیم. حرفی نزد و به اتاق رفت تا با زیر صدای مستند، کتاب بخواند. درباره مستند چاووش از درآمد تا فرود همین قدر بگویم که نام این مستند گویای محتوایش است. یعنی اعضای گروه چاووش که یک گروه موسیقی اصیل است، درباره تشکیل کانون چاووش تا پایان تراژیک آن حرف می‌زنند. با دیدن این مستند، فهمیدم که بی‌پدر مادر‌تر از ت، در دنیا وجود ندارد و تعصب بی‌جا در رتبه بعدی آن قرار دارد. به نظرم این دو عاملان اصلی فروپاشی گروه چاووش بودند. نه‌تنها گروه چاووش، بلکه گروه‌های دیگری که در آینده نیز تشکیل می‌شوند، ممکن از همین دو آسیب ببینند اگر اعضا هشیار نباشند.
لُپ مطلب اینکه، خدا محمد‌رضا لطفی را بیامرزد و به بقیه چاووشیان (اعضای گروه چاووش که مسلماً ربطی به محسن چاووشی ندارند) سلامتی و طول عمر بدهد. به افتخار ایشان تمام قد می‌ایستم و از آن‌ها برای آفرینش این همه آثار درخشان موسیقایی ممنونم. نفستان گرم.

 


سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

شبم به روی تو روز است و دیده‌ها به تو روشن

و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم

مضی اَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتِ

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم

اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد

و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فی الظُّلُماتِ

فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ

جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی

نه پنج روزهٔ عمر است عشق روی تو ما را

وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی

وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحبُّ و یُرضی

محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی

اخافُ مِنکَ و اَرجوا و اَستَغیثُ و اَدنو

که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی

ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن

اَحبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی

فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد

و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ

سعدی خان شیرازی


در سال 422 قمری و یک سال پس از آغاز سلطنت امیر مسعود رخ داد. بوبکر حصیری گَزَک دست خواجه احمد داد و خواجه از فرصت استفاده کرد و زهر انتقامش را ریخت. حوصله شنیدن این داستان تاریخی را دارید؟ می‌خواهم همه ماجرا را مو به مو تعریف کنم. مثل یک قصه. البته احتمالاً خسته می‌شوید چون مدت‌هاست که برای کسی حرف نزده‌ام و ممکن است پر چانگی کنم. از وقتی که در لابه‌لای این خاک افتاده‌ام، دیگر با کسی حرف نزده‌ام. آخر نمی‌شود با جک و جانورهای زبان نفهم حرف زد. کرم‌ها و سوسک‌ها و جانورهای خاکی زبان مرا نمی‌فهمند. جای من اینجا نیست. من باید در زندگی مردم باشم و برایشان از گذشته بگویم. خیلی چیزهاست که باید بدانند. ببخشید. خیلی غر زدم. قول می‌دهم دیگر چیزی نگویم. از داستانی که گفتم برایتان تعریف می‌کنم.
بوبکر حصیری ندیم امیر مسعود بود و به حکم امیر، به مقام فقاهت نیز منسوب شده بود. بوبکر حصیری روزی همراه با پسرش، ابوالقاسم، به باغ خواجه علی میکائیل رفته بود. از قضا در آن ضیافت خصوصی بیش از حد شراب نوشید و شب نیز در همان باغ ماند و خوابید. صبح شد و حصیری دوباره میل به شراب کرد و صبوح نوشید. اما نوشیدن را از حد گذراند و تا ظهر دست از نوشیدن برنداشت. بعد از نماز ظهر سوار بر اسب شد و با احوال مست و همچنان شراب به دست، از باغ بیرون زد. پسرش هم که سوار بر اسب بود با همراهی سی نوکر، به دنبال پدر رفت. آنها از کوچه عبّاد گذشتند و به بازار عاشقان رسیدند. در قسمتی از بازار، راه تنگ بود و مردم گذرنده هم راه را تنگ‌تر کرده بود. در این واویلا، یک مرد سوار بر اسب نیز، از جهت مخالف حصیری سر رسید و می‌خواست عبور کند. 

 


یکی از واحدهای دوست‌داشتنی من در این ترم تاریخ بیهقی بود. آنقدر دوست‌داشتنی که حتی وقتی سر کلاس حاضر نمی‌شدم، یکی از دوستانم حرف‌های استاد را ضبط می‌کرد و من با علاقه صوت آن روز را گوش می‌کردم. خلاصه اینکه تاریخ بیهقی عسلی است که شیرینی‌اش دل آدم را نمی‌زند و برای لذت بردن از نثر پاکیزه و سالم فارسی، گزینه بسیار مناسبی است. 
اما غرض من از مزاحمت، تعریف و تمجید از تاریخ بیهقی نیست. بیهقی نیازی به تعریف یک جوجه دانشجو ندارد. مدتی است که ایده‌ای در سرم می‌لولَد. اینکه تاریخ بیهقی را با زبان و ادبیات خودم بازنویسی کنم. کار آسانی نیست اما فکر کنم بد از آب در نیاید. امتحانش ضرری ندارد. از ماجراهای نسبتا کوتاه و جالب آغاز می‌کنم تا ببینم خدا چه می‌خواهد و چه می‌شود. 
این درآمد را با جمله‌ای از تاریخ بیهقی تمام می‌کنم:
《و من که بوالفضلم کتاب بسیار فرو نگریسته‌ام خاصه اخبار و ازآن التقاط‌ها کرده، در میانه این تاریخ چنین سخن‌ها از برای آن آرم تا خفتگان و به دنیا فریفته‌شدگان بیدار شوند.》

 


در نوشته قبل《همه چی خاکستریه!》، ماجرایی را درباره دیدگاه متفاوت دانشجویان ادبیات تعریف کردم. در پایان آن نوشتم که حالا بهتر می‌توانم علت این دو قطبی بودن را درک کنم. مطلبی که می‌خواهم بنویسم، دیدگاه من است و می‌تواند غلط باشد.
من و بیش‌تر بچه‌هایی که در سال ۹۷ وارد دانشکده ادبیات شدیم تا ادبیات فارسی بخوانیم، تقریبا تصور مشابهی درباره دانشکده ادبیات داشتیم. من تصور می‌کردم که به طور یکسان به جنبه علمی و ذوقی ادبیات توجه می‌شود و این تصور، ایده‌آل ذهنی من بود. اما واقعیت چیز دیگری بود و هم چنان هست.
در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران جایی برای جنبه ذوقی ادبیات وجود ندارد. به ادبیات صرفا از دید علمی نگاه می‌شود و نهایت توجه به جنبه ذوقی، در فعالیت‌های انجمن ادبی دانشکده خلاصه می‌شود. در حال حاضر، تنها فعالیت انجمن ادبی، برگزاری جلسه نقد شعر در پایان ساعات کلاس‌های درس، در روز‌های یکشنبه است. 
اما این نگاه صرفا علمی از کجا می‌آید؟ من فقط می‌توانم درباره رویکرد و روش یازده نفر از استادان ادبیات دانشکده توضیح دهم چون با رویکرد یازده نفر دیگرشان آشنا نیستم. تقریبا چهار نفر از این استادان، علاوه‌بر جنبه علمی، به جنبه ذوقی هم توجه می‌کنند. میزان این توجه در میان این چهار نفر متفاوت است اما در هر صورت جنبه ذوقی مورد توجه‌شان هست حتی به میزان اندک. اتفاقا کلاس‌های این استادان، طرفداران زیادی دارد و معمولا هنگام انتخاب واحد، زود پر می‌شود. اما بقیه آن‌ها صرفا از دریچه علم به ادبیات می‌نگرند. حتی استادی را می‌شناسم که جنبه ذوقی ادبیات را قبول ندارد و کسانی را که به آن توجه می‌کنند، آدم حساب نمی‌کند. 
این تفاوت رویکرد به ادبیات، در میان دانشجویان هم وجود دارد. از تعداد دانشجویانی که بیش‌تر به جنبه علمی ادبیات توجه می‌کنند اطلاعی ندارم اما می‌دانم تعداد دانشجویان مقابل آن‌ها زیاد است. این دو قطبی شدن فضای کلاس‌ها هنگام بحث و گفتگو از این مسئله ریشه می‌گیرد که عده‌ای به ادبیات علمی معتقدند و عده‌ای به ادبیات ذوقی. برای همین معمولا در بحث‌هایشان نمی‌توانند دیدگاه فرد مخالف را بپذیرند و یکدیگر را اقناع کنند.
من تا اواخر ترم دو، بیش‌تر به جنبه ذوقی ادبیات توجه می‌کردم. نمی‌دانم چه شد که این رویکرد در من تغییر کرد. شاید فضای کلی دانشکده یا بی‌بخاری انجمن ادبی یا عوامل دیگر در این‌باره دخیل باشد. دیدگاه کنونی - و شاید همیشگی- من به ادبیات همان دیدگاه قبل از ورود به دانشگاه است. ادبیات با جلوه علمی و ادبی زیبا و جذاب است نه صرفا علمی یا صرفا ادبی. دیگر برای من مهم نیست در دانشگاه چه رویکردی حاکم است. من باید خودم کمبود‌های دانشگاه را برای خودم جبران کنم. 

 


در یکی از شب‌‌های اول ماه آبان، حوصله زود خوابیدن نداشتم و دکمه کنترل تلویزیون را در پی یک برنامه درست و حسابی، محکم فشار می‌دادم. در ادامه این کار به شبکه پر بیننده تلویزیون، یعنی شبکه چهار رسیدم. سریال روشن‌تر از خاموشی در حال پخش بود. تنها اطلاعاتم از این سریال، این بود که کارگردانش حسن فتحی است و زندگی ملاصدرا موضوع آن است. در آن لحظه، قسمت سوم رو به پایان بود و من از سر ناچاری بیننده آن شدم. همان دقایق پایانی کنجکاوی مرا برای دنبال کردن سریال تحریک کرد. جدول پخش شبکه چهار را نگاه کردم. ساعت پخش این سریال ساعت دوازده نصف شب و ساعت تکرارش شش عصر بود. تصمیم گرفتم که قید شب‌زنده‌داری را بزنم و سریال را ساعت شش تماشا کنم. برای همین بعد از تمام شدن کلاس‌هایم، مثل برق و باد خودم را به خانه می‌رساندم تا مبادا دقایق اولیه هر قسمت را از دست بدهم. تا چند روز به همین ترتیب سریال را تماشا می‌کردم و هر چه بیش‌تر می‌گذشت پیگیری من هم بیش‌تر می‌شد.
چهارشنبه عصر بود و سریال به قسمت جذاب و حساسی رسیده بود. قرار بود در قسمت بعدی، ملاصدرا به دیدن میرداماد برود و از او بخواهد تا اجازه دهد در مجلس درس او شرکت کند‌. کنجکاوی عجیبی سلول‌های بدنم را قلقلک می‌داد. نمی‌توانستم تا پنج‌شنبه عصر صبر کنم. با خودم گفتم که از فرصت استفاده کنم و حالا که آخر هفته است، شب تا دیر وقت بیدار بمانم. تا ساعت دوازده شب، کارهایم را انجام دادم و سر ساعت دوازده پای تلویزیون نشستم. سریال شروع شد و ملاصدرا به ملاقات میرداماد رفت. پس از سلام و علیک، میرداماد گفت:《وصف تو را از جنابان شیخ عاملی و میرفندرسکی شنیدم. گویا متمایل به تلمّذ درس فلسفه نزد ما هستی. چرا؟》
ملاصدرا جواب داد:《به امید اینکه منم به جمع اصحاب معرفت‌ شناس اضافه بشم.》
- چرا؟
- چون اهل حکمت و فلسفه رو تو زمره ارزشمند‌ترین بندگان خدا می‌دونم. 
- حکمت و فلسفه چیست جوان؟
- هر آنچه از لطایف معرفتی که از عهد معلم اول، ارسطو، تا اعصار جاریه بر عقول حکمایی مثل فارابی و ابن‌سینا و نظایر جناب‌عالی نقش و نگار شده و طلاب خامی مثل من هم.
- الحق هم باید خام باشی که عهد ارسطو را سرآغاز و مبدا همه چیز تصور می‌کنی و نمی‌دانی که فلسفه و حکمت اشراقی ایران باستان بسیار پیش از او به‌وسیله فیثاغورث به فلسفه یونان راه یافته. اما ارسطو وجه اشراقی آن را کنار نهاد و بر مبنای وجه عقلی و نظری آن، مکتب خود را تاسیس کرد. 
- ها بله. بعضی از این نکات رو به‌واسطه مطالعه آثار بزرگان مکتب شیراز می‌دونستم اما نه به این صراحت و روشنی. البته اگر خطا نرفته باشم، طلایه‌دار وجه اشراقی این حکمت تو جهان اسلام، شیخ شهاب‌الدین سهروردی بوده. 
- اما این کافی نیست جوون. اگر می‌‌خواهی شاگرد مدرسه درس میرداماد بشی، باید بیش‌تر از این‌ها بدانی. جزماً تا چند صباح دیگر تختگاه نو در اصفهان برقرار خواهد شد. به شرط اهلیت، اون جا تو را به شاگردی می‌پذیرم‌. فی امان الله.
بعد از تمام شدن این قسمت از سریال، حسابی ذهنم درگیر شد. از خودم پرسیدم:《اگه یه روزی یکی بیاد از من بپرسه که چرا ادبیات می‌خونی، چی باید بگم؟ اینکه به این رشته علاقه‌مندم و فکر می‌کنم با همین نیمچه توانایی، می‌تونم در حد خودم کسی بشم کافیه؟ اگه کسی مثل استاد فروزانفر این جواب منو می‌شنید، چیکار می‌کرد؟ این جواب رو می‌پذیرفت یا می‌زد تو سرم؟》
تا یکی دو روز، مدام این سوال را از خودم می‌کردم تا به این نتیجه رسیدم که اگر یک استاد بزرگ ادبیات این جواب مرا می‌شنید، حکماً می‌زد تو سرم. 
پس از این چند روز، سریال به قسمتی رسید که پایتخت از قزوین به اصفهان منتقل شد. ملاصدرا هم به دنبال این انتقال، برای ادامه تحصیل به اصفهان نقل مکان کرد. سپس به دنبال وعده درس میرداماد، دوباره به دیدار او رفت و گفت:《بنده رو به جا نمیارید؟ قزوین خدمتتون اومدم و جناب‌عالی هم وعده درس اصفهان رو به بنده دادید.》
میرداماد گفت:《بله. شما را به یاد میارم. خصوصا یادمه پرسیدم برای چه می‌خوای فلسفه بخوانی.》
- کمینه هم به حد بضاعت پاسخ دادم.
- اما پاسخ تو مرا قانع نکرد. حتی پرسش اولی‌تری رو ذهنیِ من کرد. 
- چه پرسشی حضرت استاد؟
- گمان می‌کنی فلسفه خواندن تو، چه دردی از دردهای مردم را دوا خواهد کرد؟ 
- خب واسه پاسخ پخته به این سوال شما، بیش‌تر بایست اندیشه کنم. 
- نقلی نیست. علی‌ایُّ‌حال از اولین روز هفته آتی، می‌تونی به مجلس درس ما بیایی. فی امان الله.
چند مجلس از درس گذشت و ملاصدرا پس از پایان یکی از جلسات، با میرداماد درباره حرکت جوهری صحبت کرد و سعی کرد حرفش را به کرسی بنشاند. میرداماد از این گستاخی ملاصدرا عصبانی شد و به تندی گفت:《تا برای سوالی که چندی پیش از تو کردم، پاسخی پخته و درخور پیدا نکنی، علم و معرفت تو پشیزی به درد نخواهد خورد. رنج نبینی، گنج هم نمی‌بینی. طلبه نصف نیم کاله.》
سپس رویش را از ملاصدرا برگرداند و چند قدم پیش رفت. ایستاد و گفت:《بسیار خوب. شاید حضرت میرفندرسکی در این فقره کمک‌حال تو باشد. گاه که از خانه بیرون می‌زند، پنهانی، پا پیِ او برو. خاصه دو روز آخر هفته رو. فی امان الله.》
این قسمت تمام شد و من خودم را درگیر پاسخ ملاصدرا کردم و گفتم شاید از قِبَل پاسخ او، چیزی هم دستگیر من شود. قسمت بعد شروع شد و یک روز ملاصدرا طبق فرمایش میرداماد، میرفندرسکی را پنهانی تعقیب کرد. شب شد و میرفندرسکی با دو بقچه کوچک راهی خرابه‌ای شد. در آن خرابه، جذامی‌ها زندگی می‌کردند و از اینکه میرفندرسکی هر از چند گاهی به ایشان سر می‌زند و برایشان غذا و لباس می‌برد، خوشحال بودند و دعا گویش. ملاصدرا این لحظات را می‌بیند و به جواب سوال میرداماد می‌رسد.
چند روز بعد، میرداماد به سراغ او می‌رود و در حالی که با هم مشغول قدم زدن در کوچه و بازار بودند، به ملاصدرا می‌گوید:《گمان بردم که پاسخ سوالی را که پرسیده بودم، یافتی.》ملاصدرا می‌گوید:《پرسیده بودید دانش حکمت و فلسفه‌ای که من در طلبش هستم، چه دردی از درد‌های مردم رو دوا می‌کنه. 》
- خب.
- به گمونم اولی‌تر از همه دردها، درد جهالت و نادانیه که مسبب خیلی از گرفتاری‌های مردمه جناب میر. 
- همین؟
- جهانی که ما درش زندگی می‌کنیم، بزرگ‌ترین معجزه خلقته و بزرگ‌ترین وظیفه فلسفه و فلاسفه اینه که وجد و حیرت این معجزه بزرگ رو با خلایقی که به جهت اشتغالات یومیه و عادت به روزمرگی از هر شگفت و حیرت کائناتی تهی شدن، قسمت کنن. یه بخش دیگه‌ای از درد مردم هم نوعاً به سبب خرافه‌ها و اوهامیه که میان اون‌ها و جوهره نبوی دیانت فاصله انداخته. 
- و دیگر؟
- و دیگر اینکه اهل حکمت و فلسفه مکلف‌اند به اینکه این فاصله رو از میان بردارن و احساس مقدس حیرت رو به انسان تهی شده از حیرت برگردونند تا بندگان خدا ملکوت الهی رو با بصیرت عقل بفهمند.
و بدین ترتیب ملاصدرا جوابی درخور برای پرسش میرداماد پیدا کرد و من ماندم حوضم. تا حدی توانستم به جواب برسم اما هنوز پاسخ درخور و مناسبی نبود.
روز‌ها پشت سر هم رفتند و سریال هم به ایستگاه پایانی رسید. در سه‌شنبه هفته‌ای که گذشت، قسمت آخر سریال روشن‌تر از خاموشی پخش شد. بعد از پایانِ تیتراژ آخر، تمام لحظات خوب سریال را در ذهنم مرور کردم و در پی این کار، یادم افتاد که هنوز جواب درست و درمانی برای آن سوال پیدا نکرده‌ام.
ناگهان یاد کلاس تاریخ بیهقی روز قبلش افتادم. استاد م.ع سر کلاس گفت:《اگر کسی بین شما باشه که به داستان و نمایشنامه و فیلم‌نامه و ادبیات نمایشی علاقه‌مند باشه، می‌تونه از نثر درست و تمیز فارسی، مثل نثر بیهقی، در نوشته‌هاش استفاده کنه.》 
بله. بالاخره به جواب رسیدم. حالا حتی اگر خودم هم از خودم بپرسم که این ادبیات خواندن من چه سودی برای مردم دارد، می‌گویم:《من رشته زبان و ادبیات فارسی می‌خونم تا بتونم به مردم کمک کنم راحت‌تر با ادبیاتی که مال خودشون و فرهنگ و کشورشونه ارتباط برقرار کنند و اونو دوست داشته باشند. اگر هم لازم باشه، بهشون یادآوری کنم که برای حفظ زبان و ادبیاتمون، به کمکشون نیاز دارم.》
و این گونه بود که پی بردم شب‌زنده‌داری‌ها و سریال دیدن سی و پنج روزه من بی‌خاصیت نبوده و از قِبَلش چیز باارزشی نصیبم شده. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها