در یکی از شبهای اول ماه آبان، حوصله زود خوابیدن نداشتم و دکمه کنترل تلویزیون را در پی یک برنامه درست و حسابی، محکم فشار میدادم. در ادامه این کار به شبکه پر بیننده تلویزیون، یعنی شبکه چهار رسیدم. سریال روشنتر از خاموشی در حال پخش بود. تنها اطلاعاتم از این سریال، این بود که کارگردانش حسن فتحی است و زندگی ملاصدرا موضوع آن است. در آن لحظه، قسمت سوم رو به پایان بود و من از سر ناچاری بیننده آن شدم. همان دقایق پایانی کنجکاوی مرا برای دنبال کردن سریال تحریک کرد. جدول پخش شبکه چهار را نگاه کردم. ساعت پخش این سریال ساعت دوازده نصف شب و ساعت تکرارش شش عصر بود. تصمیم گرفتم که قید شبزندهداری را بزنم و سریال را ساعت شش تماشا کنم. برای همین بعد از تمام شدن کلاسهایم، مثل برق و باد خودم را به خانه میرساندم تا مبادا دقایق اولیه هر قسمت را از دست بدهم. تا چند روز به همین ترتیب سریال را تماشا میکردم و هر چه بیشتر میگذشت پیگیری من هم بیشتر میشد.
چهارشنبه عصر بود و سریال به قسمت جذاب و حساسی رسیده بود. قرار بود در قسمت بعدی، ملاصدرا به دیدن میرداماد برود و از او بخواهد تا اجازه دهد در مجلس درس او شرکت کند. کنجکاوی عجیبی سلولهای بدنم را قلقلک میداد. نمیتوانستم تا پنجشنبه عصر صبر کنم. با خودم گفتم که از فرصت استفاده کنم و حالا که آخر هفته است، شب تا دیر وقت بیدار بمانم. تا ساعت دوازده شب، کارهایم را انجام دادم و سر ساعت دوازده پای تلویزیون نشستم. سریال شروع شد و ملاصدرا به ملاقات میرداماد رفت. پس از سلام و علیک، میرداماد گفت:《وصف تو را از جنابان شیخ عاملی و میرفندرسکی شنیدم. گویا متمایل به تلمّذ درس فلسفه نزد ما هستی. چرا؟》
ملاصدرا جواب داد:《به امید اینکه منم به جمع اصحاب معرفت شناس اضافه بشم.》
- چرا؟
- چون اهل حکمت و فلسفه رو تو زمره ارزشمندترین بندگان خدا میدونم.
- حکمت و فلسفه چیست جوان؟
- هر آنچه از لطایف معرفتی که از عهد معلم اول، ارسطو، تا اعصار جاریه بر عقول حکمایی مثل فارابی و ابنسینا و نظایر جنابعالی نقش و نگار شده و طلاب خامی مثل من هم.
- الحق هم باید خام باشی که عهد ارسطو را سرآغاز و مبدا همه چیز تصور میکنی و نمیدانی که فلسفه و حکمت اشراقی ایران باستان بسیار پیش از او بهوسیله فیثاغورث به فلسفه یونان راه یافته. اما ارسطو وجه اشراقی آن را کنار نهاد و بر مبنای وجه عقلی و نظری آن، مکتب خود را تاسیس کرد.
- ها بله. بعضی از این نکات رو بهواسطه مطالعه آثار بزرگان مکتب شیراز میدونستم اما نه به این صراحت و روشنی. البته اگر خطا نرفته باشم، طلایهدار وجه اشراقی این حکمت تو جهان اسلام، شیخ شهابالدین سهروردی بوده.
- اما این کافی نیست جوون. اگر میخواهی شاگرد مدرسه درس میرداماد بشی، باید بیشتر از اینها بدانی. جزماً تا چند صباح دیگر تختگاه نو در اصفهان برقرار خواهد شد. به شرط اهلیت، اون جا تو را به شاگردی میپذیرم. فی امان الله.
بعد از تمام شدن این قسمت از سریال، حسابی ذهنم درگیر شد. از خودم پرسیدم:《اگه یه روزی یکی بیاد از من بپرسه که چرا ادبیات میخونی، چی باید بگم؟ اینکه به این رشته علاقهمندم و فکر میکنم با همین نیمچه توانایی، میتونم در حد خودم کسی بشم کافیه؟ اگه کسی مثل استاد فروزانفر این جواب منو میشنید، چیکار میکرد؟ این جواب رو میپذیرفت یا میزد تو سرم؟》
تا یکی دو روز، مدام این سوال را از خودم میکردم تا به این نتیجه رسیدم که اگر یک استاد بزرگ ادبیات این جواب مرا میشنید، حکماً میزد تو سرم.
پس از این چند روز، سریال به قسمتی رسید که پایتخت از قزوین به اصفهان منتقل شد. ملاصدرا هم به دنبال این انتقال، برای ادامه تحصیل به اصفهان نقل مکان کرد. سپس به دنبال وعده درس میرداماد، دوباره به دیدار او رفت و گفت:《بنده رو به جا نمیارید؟ قزوین خدمتتون اومدم و جنابعالی هم وعده درس اصفهان رو به بنده دادید.》
میرداماد گفت:《بله. شما را به یاد میارم. خصوصا یادمه پرسیدم برای چه میخوای فلسفه بخوانی.》
- کمینه هم به حد بضاعت پاسخ دادم.
- اما پاسخ تو مرا قانع نکرد. حتی پرسش اولیتری رو ذهنیِ من کرد.
- چه پرسشی حضرت استاد؟
- گمان میکنی فلسفه خواندن تو، چه دردی از دردهای مردم را دوا خواهد کرد؟
- خب واسه پاسخ پخته به این سوال شما، بیشتر بایست اندیشه کنم.
- نقلی نیست. علیایُّحال از اولین روز هفته آتی، میتونی به مجلس درس ما بیایی. فی امان الله.
چند مجلس از درس گذشت و ملاصدرا پس از پایان یکی از جلسات، با میرداماد درباره حرکت جوهری صحبت کرد و سعی کرد حرفش را به کرسی بنشاند. میرداماد از این گستاخی ملاصدرا عصبانی شد و به تندی گفت:《تا برای سوالی که چندی پیش از تو کردم، پاسخی پخته و درخور پیدا نکنی، علم و معرفت تو پشیزی به درد نخواهد خورد. رنج نبینی، گنج هم نمیبینی. طلبه نصف نیم کاله.》
سپس رویش را از ملاصدرا برگرداند و چند قدم پیش رفت. ایستاد و گفت:《بسیار خوب. شاید حضرت میرفندرسکی در این فقره کمکحال تو باشد. گاه که از خانه بیرون میزند، پنهانی، پا پیِ او برو. خاصه دو روز آخر هفته رو. فی امان الله.》
این قسمت تمام شد و من خودم را درگیر پاسخ ملاصدرا کردم و گفتم شاید از قِبَل پاسخ او، چیزی هم دستگیر من شود. قسمت بعد شروع شد و یک روز ملاصدرا طبق فرمایش میرداماد، میرفندرسکی را پنهانی تعقیب کرد. شب شد و میرفندرسکی با دو بقچه کوچک راهی خرابهای شد. در آن خرابه، جذامیها زندگی میکردند و از اینکه میرفندرسکی هر از چند گاهی به ایشان سر میزند و برایشان غذا و لباس میبرد، خوشحال بودند و دعا گویش. ملاصدرا این لحظات را میبیند و به جواب سوال میرداماد میرسد.
چند روز بعد، میرداماد به سراغ او میرود و در حالی که با هم مشغول قدم زدن در کوچه و بازار بودند، به ملاصدرا میگوید:《گمان بردم که پاسخ سوالی را که پرسیده بودم، یافتی.》ملاصدرا میگوید:《پرسیده بودید دانش حکمت و فلسفهای که من در طلبش هستم، چه دردی از دردهای مردم رو دوا میکنه. 》
- خب.
- به گمونم اولیتر از همه دردها، درد جهالت و نادانیه که مسبب خیلی از گرفتاریهای مردمه جناب میر.
- همین؟
- جهانی که ما درش زندگی میکنیم، بزرگترین معجزه خلقته و بزرگترین وظیفه فلسفه و فلاسفه اینه که وجد و حیرت این معجزه بزرگ رو با خلایقی که به جهت اشتغالات یومیه و عادت به روزمرگی از هر شگفت و حیرت کائناتی تهی شدن، قسمت کنن. یه بخش دیگهای از درد مردم هم نوعاً به سبب خرافهها و اوهامیه که میان اونها و جوهره نبوی دیانت فاصله انداخته.
- و دیگر؟
- و دیگر اینکه اهل حکمت و فلسفه مکلفاند به اینکه این فاصله رو از میان بردارن و احساس مقدس حیرت رو به انسان تهی شده از حیرت برگردونند تا بندگان خدا ملکوت الهی رو با بصیرت عقل بفهمند.
و بدین ترتیب ملاصدرا جوابی درخور برای پرسش میرداماد پیدا کرد و من ماندم حوضم. تا حدی توانستم به جواب برسم اما هنوز پاسخ درخور و مناسبی نبود.
روزها پشت سر هم رفتند و سریال هم به ایستگاه پایانی رسید. در سهشنبه هفتهای که گذشت، قسمت آخر سریال روشنتر از خاموشی پخش شد. بعد از پایانِ تیتراژ آخر، تمام لحظات خوب سریال را در ذهنم مرور کردم و در پی این کار، یادم افتاد که هنوز جواب درست و درمانی برای آن سوال پیدا نکردهام.
ناگهان یاد کلاس تاریخ بیهقی روز قبلش افتادم. استاد م.ع سر کلاس گفت:《اگر کسی بین شما باشه که به داستان و نمایشنامه و فیلمنامه و ادبیات نمایشی علاقهمند باشه، میتونه از نثر درست و تمیز فارسی، مثل نثر بیهقی، در نوشتههاش استفاده کنه.》
بله. بالاخره به جواب رسیدم. حالا حتی اگر خودم هم از خودم بپرسم که این ادبیات خواندن من چه سودی برای مردم دارد، میگویم:《من رشته زبان و ادبیات فارسی میخونم تا بتونم به مردم کمک کنم راحتتر با ادبیاتی که مال خودشون و فرهنگ و کشورشونه ارتباط برقرار کنند و اونو دوست داشته باشند. اگر هم لازم باشه، بهشون یادآوری کنم که برای حفظ زبان و ادبیاتمون، به کمکشون نیاز دارم.》
و این گونه بود که پی بردم شبزندهداریها و سریال دیدن سی و پنج روزه من بیخاصیت نبوده و از قِبَلش چیز باارزشی نصیبم شده.
درباره این سایت